شکر از خاک و گِل ذاتی نجیب افتاده ام
در شگفتم از چه اینگونه عجیب افتاده ام
من مگر این اشرف مخلوق خالق نیستم؟
یا که با یک شیطنت شبه رقیب افتاده ام؟
در گلستان بوده ام آنجا که چشمم باز شد
وین میان از جور چشمک های سیب افتاده ام
از سر خود خواهی آن اولیای مست عشق
کودکی بودم که در دام فریب افتاده ام
بر نمیدارد چرا دست از سرم دنیایتان؟
من که در جمع عزیزان هم غریب افتاده ام
محض حق یا اهل العام ای بنی آدم کمک
طعمه ی زیبا نگاری دلفریب افتاده ام
بنده بیمارش و چشم سبز او دارالشفا
تیره بختی زیر دستان طبیب افتاده ام
آنقدر وا بوده آغوشم برایش در غزل
قافیه در قافیه شکل صلیب افتاده ام
نای نالانم که از نی بینوایی دیده ام
لنگ لنگان پای در امن یجیب افتاده ام
می رسد آن روز کز ما این نگارش مانده است
در سرازیر از فرازی سمت شیب افتاده ام
شنتیا در آینه، پیری بشارت می دهند
زشت و زیبایش کنار، اینک چه زیب افتاده ام
مجتبی حیدری(شنتیا)