چشمه ذوق من از لطف شما روشن شد
بعد تو شعر من ابریشم و در ساتن شد
گل به دامان طبیعت بسپردم برگشت
آمد و دور قلم در کمرت دامن شد
"من ملک بودم و فردوس برین جایم بود"
تو ملائک که به یکباره چه اهریمن شد
ما بخوبی تو در شعر قلم چرخاندیم
از همین نام تو در اول شعر هومن شد
پنج انگشت عسل از من و دندان شما
ذات همخوان نشد اَر دوست مرا دشمن شد
دسته کم نام تو در یک غزلی نزد من است
این که میسوزم از آنست، یکی بی من شد؟
گفت مولای ریاضت که منیت نکنی
شنتیا آنکه که به من من نرسد، خرمن شد
مجتبی حیدری(شنتیا)
سرسبزی باغ ملکوت از رخ یَشمت
دوزخ متشَکل شود از شعلهء خشمت
گیسوی تو مضمون کتاب آفرینش
شاه بیت زلال غزل آن آیه ی چشمت
مجتبی حیدری(شنتیا)
بمناسبت تولد مادرم یکم دی ماه
مادرم یلداست
مادرم خاک کف پای شما جای من است
لحظه ایی دیدن رویت قوت پای من است
هر کجا می روی از شوق پی ات می آیم
کنج آغوش شما منزل و ماوای من است
منم آن طفل که سر روی به زانوی شماست
صوت لالایی تو مزه ی شب های من است
اهل العالم مال دنیا همگی زآن شما
کو او در این عالم امکان همه دنیای من است
زندگی مساله ایی مبهم و نامعلوم است
میم الف دال وَ رِ حل معمای من است
به بلندای پر از رمز شب چله قسم
قامتش باد بلند کآن همه یلدای من است
شنتیا را بستان عمر و به مادر افزای
این برآورده کن الله که تمنای من است
مجتبی حیدری(شنتیا)
آخرین روزی که آمد در قرارم، گریه کرد
وقت دل کندن که شد زیبا نگارم گریه کرد
باد بوی یوسف از پیراهنی آورده بود
تا که یعقوب این شنید اندر جوارم گریه کرد
ما عزیزش داشتیم و پی بر این دل برده بود
خون دل خوردم همی خونابه خوارم گریه کرد
گفت راه ما از این لحظه جدا باید شود
با همین اتمام حجّت در کنارم گریه کرد
بازهم با یک نگه چون قبل در گفت و شنفت
چشم هایش با وداعِ چشم زارم گریه کرد
سیب سرخ گونهء ممنوعه اش از باغ رفت
ریشه ی انگور خشکید و انارم گریه کرد
از من اصرار و از آن جانب مدام انکارها
مو در آورد این زبانم، پشتکارم گریه کرد
نذر بستم آنقدر کردم دعا، کز حال من
زرد شاه مقصودِ اصل قندهارم گریه کرد
بس که سنگین بود و جانفرسا جدایی بین ما
خود به چشم خویش دیدم کردگارم گریه کرد
بعد ایشان از گلویم آب خوش پایین نرفت
دشمنم حتی بر احوال نزارم گریه کرد
زین حدیث عشق او هفتاد پشت و نسل من
از نوه نادیده ام تا یادگارم گریه کرد
یاد خوبی های او کردم، غزل زانو گرفت
پای به پای خاطرات خنده دارم گریه کرد
شنتیا بس کن حکایت های طعم تلخ را
خیس شد دفتر ز بس که خوُدکارم گریه کرد
مجتبی حیدری(شنتیا)
شد تَنِ مارِ درونِ آستینم بند ما
حُقه ی دام است این یا حلقه ی پیوند ما؟
سفت در کنج بغل بِفشُرد و آغوشم شکست
ریخت آخر زهر خود را در کُم لَب قند ما
چند بنویسم که ما را قهرشان کرده چنان؟
او که بر حالش ندارد فرق، چون و چند ما
بغض در بغضی به سمت دجله و رود فرات
اشک هم هق هق کُنان کارون و در اروند ما
شنتیا عمر نه چندان مانده را در غم نشین
بگذر از شکوایه مهمان کن کمی لبخند ما
مجتبی حیدری(شنتیا)