پی برده ام که این دل باید مچاله گردد
بلکه قلم برقصد شعری حواله گردد
بگذار از بن تاک انگورها بگیرند
شاید شراب ناب چندین ساله گردد
حالا بگرد آنقدر ای چرخ تا بچرخیم
در عاقبت ببینی ژولیده ژاله گردد
روشن دلی که از او چشم سرش گرفتند
در نور غرقه باشد معطوف هاله گردد
دی می رود سیاهی میماند و ذغالی
آنجا که دادخواهم از تو سلاله گردد
هی ما سیاه کردیم روی سپید کاغذ
با زور و ضرب تا یک خطی مقاله گردد
باید که خون بگرید عالم به حال آنکو
وارد به عمق چاهی از گود چاله گردد
گردن بده و بسپار اندر اراده ی حق
باشد که روز محشر او خود کفاله گردد
مردانه زندگی کن تا نام و نامه هایت
مشتی بر دهان ننگ رجاله گردد
ای شنتیا زبان را گازی بگیر و بس کن
دور از تو آن نوایی کان نطقِ ناله گردد
روزی که زیر خاکم، اشعارِ من به دیوان
توضیح المسائل در یک رساله گردد
مجتبی حیدری(شنتیا)
نوشتم نامه ایی بر برگ زرین
برای آن بت بیگانه با دین
نوشتم نامه ایی با آه و آزاری
که از غیر تو گردیدم فراری
نوشتم نامه ایی با جوهر خون
که افتاده به دنبال تو مجنون
نوشتم نامه ایی پیرم در آمد
شب تاریک دلگیرم سر آمد
دوبیتی در دوبیتی ناله کردم
به تن رخت عزای لاله کردم
"درخت توتِ تَنگر سر کشیده"
عجب میلم به آن دختر کشیده
نوشتم نامه ایی اما نخواندی
نخواندی نامه را آتش کشاندی
مجتبی حیدری(شنتیا)
شبانگاهی فراهم شد زمینه
روَم سوی دیار بغض و کینه
دیاری کز مرور خاطرات و
نگاهی بر گذشته دل غمینه
اگرچه دیدن آن با صفا شهر
برای هر مسافر دلنشینه
ولی از بوی یاس و بوی غربت
به وقت بازگشت هر دل حزینه
مزار دخت پیغمبر بجویم
دلم در جستجویش در کمینه
ز مخفی بودن قبر گل یاس
بود شرمنده مادر مدینه
مجتبی حیدری(شنتیا)
دلم بازیچه ی دست هوس بود
هوس هم بود اگر، یکبار بس بود
چنان دور سرش میگشت، اما
اسیر گردبادی در طبس بود
به ویرانه دلم راحت قدم زد
چه بی چون و چرا در دسترس بود
به دانه ریز دادن های مَکرَش
همیشه یک قناری در قفس بود
به پای آن درختی عمر دادم
که آفت خوردُ محصولش نَرَس بود
به هرکس عشق ورزیدم عزیزان
در آن نقطه هوا بدجور پس بود
من عابد بودم و عبد و مطیعش
ولی طبعا نگارم بوالهوس بود
تبسم در تبسم های شیطان
عبث لبخند من، رویش عبس بود
هر آن آیه که می فرمود از عشق
قشنگی دروغش چون جَرس بود
همین ابراز احساسات اندک
به جان مُرده حکم یک نفس بود
کسی کز اشتباهاتش گذشتم
برای یک خطایم بازرس بود
گلستانی که باهم زنده کردیم
چرا سهم من از آن خار و خس بود
امان از این قلم گونه غزل ها
که می نالیدم هربار و جَنَس بود
سر سوزن ندارم کینه از او
همان که مهر او نیم از عدس بود
خدا را شنتیا الحمد خواند
که در هر منجلابش دادرس بود
مجتبی حیدری(شنتیا)
تویی هرآنچه بود و هست یا رَب
به درگاهت منم سرمست یا رَب
یدالله، فوق ایدیهم، به تکرار
تویی آن دست بالا دست یا رَب
چه کردی کز همان گام نخستین
به دل الطاف تو بنشست یا رَب
من آن آب و گلم از سازه ی تو
به خاک افتاده ام دربست یا رَب
توسل از تو می جویم نگارا
جدا منمایم از پیوست یا رَب
دوباره شنتیا در توبه افتاد
و دل کند و ز غیرت رَست یا رَب
مجتبی حیدری(شنتیا)