دلواژه های خاموش

خطی خطی هایی که شکل شعر دارند

دلواژه های خاموش

خطی خطی هایی که شکل شعر دارند

گواه دی

وعده بر دل می دهم وی آمده
ای دل غافل کجا، کی آمده

چشم ما بر در کشید و پیش ما
جای او رنج پیاپی آمده

سوز لحنم این خبر اورده است
بینوایی مجلس نی آمده

چله سرما قلم سوز است و خشک
درکنارش غصه پا پِی آمده

برف آذر هم گواهی می دهد
طی شده فصل خزان، دی آمده


مجتبی حیدری(شنتیا)

دور از کینه

خود منعکس خویشم و آیینه ندارم
قد سر سوزن ز کسی کینه ندارم

از قامت و قد و بر و رو ظاهر و باطن
غیر از دل آزرده ی در سینه ندارم

پر زخم و پر از چاک سرانگشتم از همت
یک لکه به پیشانی خود پینه ندارم

فخری نفروشم و به دنیا نزنم چنگ
میل زر و ابریشم و چرمینه ندارم

جای تو نشان از نفس گرم تو دارد
من خانه بدوشم غم شومینه ندارم

این سادگی ذات من ساده پسندست
در حقه زنی مثل تو پیشینه ندارم

آن مرغک افتاده ی از لانه به برفم
بی بال و پرم مظطربم چینه ندارم

سهراب به خون خفته این خاک غریبم
خط و خبر از رستم و تهمینه ندارم

مجتبی حیدری(شنتیا)

عجیب غریب

شکر از خاک و گِل ذاتی نجیب افتاده ام
در شگفتم از چه اینگونه عجیب افتاده ام

من مگر این اشرف مخلوق خالق نیستم؟
یا که با یک شیطنت شبه رقیب افتاده ام؟

در گلستان بوده ام آنجا که چشمم باز شد
وین میان از جور چشمک های سیب افتاده ام

از سر خود خواهی آن اولیای مست عشق
کودکی بودم که در دام فریب افتاده ام

بر نمیدارد چرا دست از سرم دنیایتان؟
من که در جمع عزیزان هم غریب افتاده ام

محض حق یا اهل العام ای بنی آدم کمک
طعمه ی زیبا نگاری دلفریب افتاده ام

بنده بیمارش و چشم سبز او دارالشفا
تیره بختی زیر دستان طبیب افتاده ام

آنقدر وا بوده آغوشم برایش در غزل
قافیه در قافیه شکل صلیب افتاده ام

نای نالانم که از نی بینوایی دیده ام
لنگ لنگان پای در امن یجیب افتاده ام

می رسد آن روز کز ما این نگارش مانده است
در سرازیر از فرازی سمت شیب افتاده ام

شنتیا در آینه، پیری بشارت می دهند
زشت و زیبایش کنار، اینک چه زیب افتاده ام


مجتبی حیدری(شنتیا)

ایران بانو

بسم رب نگرانی که منش در یاد است
زیب و فرخنده نکونام و جهان آراد است

بسم آن خالق آگاه به احوال درون
باد در غبغب ما نیست بسی غمباد است

شاپرک جان تو از این بیدک غش کرده بپرس
سمت ما هیچ خبر نیست تمامش باد است

پیر حساس به دانش و بسی می ترسد
علم جرم است و جنایت در عوض آزاد است

بی خرد آمده این پهنه به ارشاد بشر
فکر میکرده که شهریست علی آباد است

آنقدر از گنه و دوزخ برزخ نالید
خوف کردم نکند حضرت حق جلاد است

هرکسی کوفته مشتی که به زندان نبرند؟؟
این غزل مشت دهان بد استبداد است

آنکه دلخون و پر از اشک رجز می خواند
این همان شخص گنهکار پر استعداد است

شنتیا می رود این حضرت ایران بانوست
که به کوری شما تا به قیامت شاد است

مجتبی حیدری(شنتیا)

سادگی

هر کسی بعد تو آمد، ز سرم وا کردم
شرح موهای تو گفتم و معما کردم

خود در آغوش گرفتم بغل تنها را
گوش بر درد و دل از جانب نجوا کردم

منِ دلبسته به شیرین سخنی های شما
جور در حق خودم کردم و بد تا کردم

در حلالیت از ما طلبیدن عیبی است؟
من اگر ظلم به کس کرده چه بیجا کردم

تو خطا کردی و آدم نشدم آخرِ سر
هی طرفداری از حضرت حوا کردم

هیچ از یک نفر حتی نزدم چشم رفیق
ده محله سر چشمان تو دعوا کردم

اول اسم تو را تا که لبی زمزمه کرد
گُر گرفتم به میان رفتم و بلوا کردم

هر که پرسید از احوال تو و سر درون
بی خبر از همه پوشیدم و حاشا کردم

کم از این سادگی ام چوب نخوردم اما  
 باز هم در غزلی، ساده تقلا کردم

شعر با نیت اینکه تو بخوانی گفتم
شنتیا را ته این قصه در امضا کردم


مجتبی حیدری(شنتیا)