عاشقی می گشت دنبال بیانات قشنگی در کتاب
تا بخود آمد کلامش واژگون وِه واژه هایش شعر شد
مجتبی حیدری(شنتیا)
بداهه در جمع بداهه سرایان صدای دیدار
"یار ،دور از من شد و دیگر مرا غمخوار نیست
باز دلتنگی قرینم شد، به دل، دلدار نیست"
دل به راهی بسته ایی کاندر مسیر
یاوری ازبهرت ای دیوانه سردمدار نیست
پا به پای کاروان هی خون دل ها میخوری
یک نفر مردانه پای قافله سالار نیست
با کسی که مهر می ورزد تمام عمر خود
ظلم تا چند ای پری جور و ستم پادار نیست
این زمان کاُفتاده ام در پایت همچون خاکسار
گر ندیدی در قیامت بخششی در کار نیست
پای آنکس جان دهم که او برایم تب کند
ورنه مشت من نمونه در بر خروار نیست
مجتبی حیدری(شنتیا)
حق است که ولله بر هرچه که می نازی
دنیا به مثل شطرنج تو شاه در این بازی
یک عیب تو را جستن فی الواقع چنین باشد
بین دو سصد من کاه سوزن تو بیاندازی
ابروی تو از تلخی قلاب شکار آمد
من رعیت بیچاره تو ارتشی از نازی
انگور دو چشمانت آنقدر که مستش کرد
کاشف به عمل آمد از آن الکل، رازی
بوسیدن لبهایت یک راحت الحلقوم است
لبخند تو شیرین چون فالوده ی شیرازی
در چنته شنتیا مشتیست پر از خالی
اما تو لبالب پُر لبریز ز طنازی
مجتبی حیدری(شنتیا)
همان کسان که دم ز پیروی از احد زدند
روایت غم مرا به شکل مستند زدند
بیا و نگذریم ازین که حق چه هست یا چه بود
چه قرعه ی مزخرفی به نام ما سند زدند
سپرده دستِ جانیِ شنکنجه های بی دلیل
نخورده برده زیر و تازیانه های حد زدند
خود اندرون هر خفا به عیش و نوش و برجفا
همیشه فال گوش ما و دست بر رصد زدند
خدا که بد نیافرید و بد نخواست بهر ما
جماعتی کنارمان نفوس و نحس و بد زدند
رو زده بودم هرکجا به پیش هر که غیر حق
قسم به حق مداوما به سینه دست رد زدند
چه بس عزیز کرده ها که ترک ما نموده اند
به پای مان نمانده و به بخت خود لگد زدند
مباد دل که خوش کنی تو شنتیا به لطفشان
که صورتک به چهره ی جناب دیو و دد زدند
مجتبی حیدری(شنتیا)
زآن نکته حذر کن که تو را شر گردد
از غنچه ی تزویر، که پر پر گردد
بی رنگ و ریا باش چنین نطق بفرما
کز ناطق تو گوش فلک کر گردد
غیر از سخن حق به قلم ها ندهی باج
کین گونه برازنده ی دفتر گردد
با گفته ی شنتیا موافق هستی؟
من با تو موافقم که محشر گردد
بداهه تقدیم
مجتبی حیدری(شنتیا)